از در که وارد شد چشمانم را لحظه ای بالا آوردم دیدم... او را... و دیگر هیچگاه نتوانستم در دلم مهری را که بر آن نشسته بود از یاد ببرم... آری ... سه هفته بعد ... با مهریه ی ۱۴ سکه و یک سفر کربلا و حج عمره... عید غدیر.... زیر پرچم با محبت آقا امام رضا جانم(علیه السلام).... در حرم امن او... عقدمان را خواندند.. گفتم:... بَله ساعت هفت و سی دقیقه صبح... ما با هم همسفری شدیم... تا اهدافمان را ان شاءالله در راه بندگی او قرار دهیم.... تا .......
راهی دراز در پیش داریم برای ساخته شدن صیقل خوردن و عبد شدن در راه او... ان شاءالله تعالی